♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خوب که بگردی عشق رو هرجای خونه میتونی پیدا کنی بین دونههای پودر ماشینی که میریزم تا پیرهن آبیت رو بشور بین برنجهای مخلوط شده با قرمهسبزی، که هیچوقت بلد نشدم اونجوری که باید درستش کنم؛ ولی تو همیشه با بهبه گفتن خوردیش بین کتابایی که اون اولا واست کادو گرفته بودم، بین نامههای نادر ابراهیمی تووی نگاه چشمام، که گاهی بدون هیچ حرفی فقط دوخته میشه بهت قاطی چای دارچینای عصرای تابستون و طعم عسل حل شده با شیر گرم حتی تووی موج موج خستگی صورتم، وقتی که خوابم آره، عشق رو هرجای خونه که بگردی میتونی پیدا کنی مخصوصاً توو کاغذی که روش مینویسم خیلی دوستت دارم و بعضی شبا میچسبونم به در یخچال، تا صبح وقتی داری میری ببینیش و تو هم پایینش برام مینویسی من خیلی بیشتر از خیلیِ تو، دوستت دارم
o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
o*o*o*o*o*o*o*o با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
o*o*o*o*o*o*o*o و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت
o*o*o*o*o*o*o*o همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون سینی چای رو روی میز گذاشت غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟ چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت شته؟؟ گُرخیدم غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید دِ بزنم صدای.... ال اله اال ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد
@~@~@~@~@~@ آدم هایی که قدرتی برای رسوندن تو به خواستههات ندارند، قدرتی هم برای مانع شدن در برابر ورود نعمتها به زندگیات ندارن پس همونطور که روی اونا حساب نمیکنی، از آزارشونم نترس توحید رو آیا پذیرفتی؟ معنی اش رو واقعا میدونی؟ یگانگی خدا؟ درسته اما یگانگی در چی؟ در وجود و قدرت توحید نگاهی جدا از هر دین و مذهبه؛ که میگه : میزان ورود نعمتها به زندگی ما، به اندازه باورهای توحیدیمونه. توحید، منطق ابراهیم برای شکستن بتهاست تا نشون بده اونها حتی قادر به نجات خودشون نیستن چه برسه به نجات آدما توحید، یقین ابراهیمه که میتونه درک کنه هاجر و اسماعیل به اندازهی او به ربّ متصلاند. پس با خیال راحت اونها رو در بیابان میذاره توحید، توکل و اعتماد ابراهیم به درستی الهاماتشه که؛ میتونه اسماعیل رو به قربانگاه ببره ما که انتظار نعمتهای بیشمار رو داریم، باید از خود بپرسیم؛ چقدر تونستیم این نگاه توحیدی رو داشته باشیم؟ و اگه این نگاه رو ساختیم، چرا دست از نگرانی درباره عوامل بیرونی برنداشتیم؟ چرا میترسیم حتی اگه مسیر درست رو بریم کار درست رو انجام بدیم و باورهای خوبی بسازیم، ممکنه یک حادثه غیر مترقبه یا قدرت بیرونی مثل یه قانون، رأی یک فرد، لغو یک قانون، قیمت دلار و ریشه ی بنایی رو ویران کنه که، در تمام این سالها ساختیم؟ این نگرانیها، همون بخشهای ساخته نشدهی توحید در نگاهمونه همون منافذی که برای ورود شیطان به عنوان نماد کمبود و ترس، باز گذاشتیم و همون بخشهای ساخته نشدهی باورهای قدرتمندکننده و برکت آفرین توحید یعنی روی قدرتی حساب کنم که، قدرت خلق هر خواستهای رو به من بخشیده و هدایتگر من است قرآن یکصدا توحید رو فریاد میزنه خداوند ،همه چیز، جز شرک به خودش رو میبخشه. چون امکان نداره شرک بورزیم و تجربه خوبی از زندگی داشته باشیم اما اگر توحید رو درک و اجرا کنیم، قطعاً به مسیر راهکارهای برکت آفرین هدایت میشیم و برکت و فراوانی به صورت طبیعی، راهش رو به زندگیمون پیدا میکنه اما آدمهای زیادی اصل رو رها کردنو درگیر فرعیاتاند بدست آوردن برکتِ بیشتر رو در عوامل بیرونی؛ مثل قیمت سکه و دلار می بینن، نه باورهای خودشون برای همین هر دلیلی رو بررسی میکنند
*~*****◄►******~* امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت "من از شما بدجور دلخورم " حاج همت گفت: "بفرمایید چه دلخوری دارید ؟ " گفت :حاجی شما هروقت از کنار پاسگاههای ارتش رد میشوید یک دست تکان میدهید و با سرعت رد میشوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد میشوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی ، بوق میزنی ؛ ارام ارام سرعتت را کم میکنی 20 متر مانده به دژبانی بسبجیها پیاده میشوی لبخند میزنی دوباره دست تکان میدهی بعد سوار میشوی و از کنار دژبانی رد میشوی همه ما از این تبعیض مابین ارتشیها وبسیجیها دلخوریم حاج همت با لبخند گفت : اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود وبه او مشکوک شوند از دور بهش علامت میدن بعد تیرهوایی میزنند اخر کار اگر خواست بدون توجه ازدژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر میزنند ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار میبندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی میکنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چند تا تیرهوایی شلیک میکنند و اخر که فاتحه طرف خوانده شد داد میزنند ایست این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد شهید حاج محمد ابراهیم همت ^^^^^*^^^^^ صفحه اینستاگرام خادم الشهدا
شهید «علیرضا اشرف گنجویی» در طول مدتی که در جبهه حضور داشت، چندین نامه دلتنگی با همسرش «ملیحه ابراهیمی» رد و بدل کرده است که یکی از این نامهها ، در ۵ شهریورماه سال ۱۳۶۳ نوشته شده است o*o*o*o*o*o*o*o o*o*o*o*o*o*o*o بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم خداوندا! اگر تمامی درختان قلم و تمامی آب دریاها مرکب [شوند]، شاید بازهم توان بازگو کردن احساسات جوشیده از قلب این عاشق دلخسته را در قالب واژهها و کلمات نداشته باشند مقدمتاً با سلام گرم به پیشگاه امام زمان و رهبر کبیر انقلاب اسلامی که در دامان یگانه بانوی عالم بشریت، فاطمه دخت والاگُهر پیامبر تربیت یافتهاند و همچنین عرض سلام به حضور والامقام زنانی که در بستر خونین تاریخ رهرو راه فاطمه و زینب (س) بودهاند و از دامان تعلیم و تربیتشان مردانی به درجات رفیع ایمانی عروج کردند که این مردان خود ورقزننده و سازنده صفحات درخشان تاریخ انسانیت بودند. منجمله خدمت بهترین زن عالم موجود، ملیحه خانم این مادر نمونه در سنگر تعلیم و تربیت ملیحه جان ! الان پنج روز است که از هم جدا شدیم. اما خود میدانی چقدر برایم سخت گذشته [است] باور کن گاهی اوقات فکر میکنم اگر به رضای خداوند متعال فکر نمیکردم، چگونه میتوانستم دوری از عشق جاودانهام ملیحه را تحمل کنم امیدوارم خداوند به ما توفیق عمل برای یاری دینش عنایت فرماید عزیزدلم، ای جگر گوشهام! پس از آنکه لحظه جدایی فرا رسید و با دنیایی از خاطرات خوش و دلی گرفته از غم دوری از هم جدا شدیم، من در مسیر، خودم به تهران رسیدم که همانطور در سایر نامهها گفتم، آقای صافی و خانواده نبودند که از آنجا به سنندج و از آنجا به مریوان آمدم و الان که مشغول نوشتن این نامه هستم و در سنگر نشستهام و ساعت حدوداً ۶ است در مورد آمدنم احتیاج به ذکر نیست، فقط این را بدان که خدا میداند با تمام وجود باور کن معنی این لفظ با تمام وجود اینجا میفهمم که یعنی چه، با تمامی ذرات وجودم هر لحظه میدانی که تمامی به یادت هستم و شاید در هر آن صدها بار، روحم به سویت پرواز میکند و پروانهوار گرد شمع وجود و هستی خودم ملیحه میگردم ملیحه جان! همانطور که ابتدا گفتم به خدا توانایی انعکاس آنچه در سرم دارم در خود نمیبینم و فقط این را بدان که دوستت دارم بیش از هر زمان دیگر و این خود معجزه الهی است که الحمدالله روزبهروز این عشق قلبی بیشتر میشود ملیحه عزیزم! خواهشی که دارم این است که از خودت مواظبت کنی؛ زیرا مطمئن باش راحتی خاطر من، در این منطقه دور افتاده زمانی است که بدانم در کمال صحت و سلامت هستی. بهخصوص که حالا دیگر امانتی داری و جمعاً شدهاید امانتین ملیحه جان! اگر مرا دوست داری به فکر خودت و بچهات باش و مرتب به دکتر برو... اگر در طول این مدت خطایی از من سر زد طلب عفو و بخشش دارم خلاصه اینها همه از ضعف ایمانی ماست، به بزرگواری خودت ببخش. به خدا نمیخواهم نامه را تمام کنم؛ زیرا تمام وجودم صحبت شده و تماماً صحبتهای عاشقانه و از ته دل، ولی امیدوارم بزودی زود از نزدیک دیدارت کنم علیرضا اشرف گنجویی در سال ۱۳۴۱ در مشهد به دنیا آمد و دوران دبستان و راهنمایی را در سرآسیاب فرسنگی کرمان گذراند و در ایام انقلاب بهعنوان یک نیروی فعال در تظاهرات ضدرژیم شرکت میکرد و در فعالیت اجتماعی و فرهنگی نقش اساسی داشت. وی در سال ۱۳۵۹ وارد دانشکده افسری امام علی (ع) و یکی از افسران فعال در عرصه سیاسی شد و با بخش عقیدتی ارتباط قوی داشت علیرضا اشرف گنجویی در سال ۱۳۶۳ وارد جبهه حق علیه باطل شد و در تیرماه سال ۱۳۶۶ در منطقه سومار به شهادت رسید و پیکر مطهرش تا ۲۴ سال مفقود بود که بعد از سالها انتظار، در تیرماه سال ۱۳۹۰ خود را به مراسم سالگرد شهادتش رساند *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄ نامه های عاشقانه | قسمت دوم | محمدرضا ملک خواه ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم